لحظه های ماندگار با یــــــــار
میخوام برم به شهری که کبوتراش
سایه سر میشن برای زائراش آقا به هر مریض نا علاج میده شفایی که نداره هیچ کسی دواش یه شب اومد تو خواب ، خوابو شکستم گریه کنون زانو زدم نشستم آقا اومد گفت به چه غم اسیری گفتم آقا طبیب گفته میمیری نگاهی کرد و گفت بگو فاطمه قلب و دلم یه باره گیی شکستن انگار که تموم آسمونها زانو زدند به حرمتش نشستن یه بانوی بلند قد خمیده اومد که چهره اش شبیه ماه بود سرم پایین گرفتم از خجا لت توشه من یه کوهی از گناه بود گفتم که این دختر پیغمبره که دشمنا پهلوی اون شکستن وقتی اومد تموم آسمونها زانو زدند به حرمتش نشستن گفتم بی بی یه کوهی از گناهم یه مجرم همیشه رو سیاهم گفتم بی بی دارم میمیرم از شرم اگه میشه دیگه نکن نگاهم دیدم رو صورت شبیه ماهش بارونیه مثل یه دریا خیسه یه نامه ای نوشت دیدم تو نامه شفاعت من داره مینویسه ناله زدم گفتم چرا شفاعت از دست ما یه کوله بار دردی به من نگاهی کرد و گفت که یکبار واسه حسین من تو گریه کردی چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد. چه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد. قصد من در این راه عاشقی بیراهه بود،این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود. با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم،خیلی خسته ام راهی جز تنها ماندن ندارم. چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن عاشق به عشقش نرسید. چه زود آسمان زندگی ام ابری شد،دلم برای آن آسمان دلتنگ است که با هم در اوج آن پرواز می کردیم و به عشق هم میخواندیم آواز زندگی را. آرزوی دلم تبدیل به رویا شده تنها ماندم و عشقم افسانه شد. چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی... با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم... با اینکه برای خود کسی نبودم اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم. چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد! هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی،هرچه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد،هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند. خواستم بی خیال شوم،بی خیالی مرا دیوانه کرد. خواستم تنها باشم،تنهایی مرا بیچاره کرد. چه زود گذشت لحظه های با تو بودن...چه دیر گذشت لحظه ای دور از تو بودن...و دیگر نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچگاه نیامدی. چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد. تازه میخواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم،من میخواستم عاشق ترین باشم....برای تو بهترین باشم اما نمیدانستم دیگر جایی در قلبت ندارم. پروردگارا می بینی که چگونه در آتش تهمتی میسوزم که بیرحمانه به روح و جسمم آنرا وصله کردند. آنها هرچه گویند از چیزی میگویند که بیخبرند من در عجبم . . . تو که آگاهی از هر آنچه که وجود داشته چرا کاری نمیکنی. پروردگارا من آموختم که فقط از تو بخواهم و فقط تو را برای گریه هایم محرم بدانم پس به فریادم برس و مرا برهان از آنچه میگویند. شبی غمگین در شبي غمگين تر از من قصه رفتن سرودي تا كه چشمم را گشودم از كنارم رفته بودي اي دريغا دل سپردن به عشق تو بيهوده بود وعده ها و خنده هاي تو به نيرنگ آلوده بود خدایا من از خواندن تو خسته نمیشوم و تو از شنیدن صدای من. من از لطف و رحمت تو ناامید نمیشوم و تو از این بابت خرسندی. پس من تو را امیدوارانه میخوانم اما در عجبم که شاید تو مرا به چشم هیچکس می نگری که از بودنم خوشحالی ولی شاید حتی . . . توجهی نمیکنی به آنچه که بهر آن تو را میخوانم. شعری از حافظ تقدیم به همه کسانی که یار بی وفا دارند مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش * * * دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش * * * من همان به که از او نیک نگه دارم دل که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهش * * * بوی شیر از لب همچون شکرش می آید گر چه خون می چکد از شیوه چشم سیهش * * * چارده ساله بتی چابک شیرین دارم که به جان حلقه بگوش است مه چاردهش * * * از پی آن گل نورسته دل ما یا رب خود کجا شد که ندیدیم درین چند گهش * * * یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند برد زود بجانداری خود پادشهش * * * جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در صدف سینه حافظ بود آرامگهش داغ دوری در دلم دردی هزین دارد مرا غصه بی همزبانی می کشد آخر مرا * * * همدمی،همنفسی،میخواهد این دل چون ترا ای طبیب درد من دانی تو درمان مرا * * * در هوای وصل تو پروانه سان گشتم شبی یا بزن اتش به جانم یا بسوزد دوریت جان مرا * * * دوش گفتی غیر من باشد تو را یاری دگر من شکستم پر شد از غم سینه ام ساختی کار مرا * * * بی قرارم آسمان امشب به حالم چاره کن یا بکن خوابم و یا آور ز ره ماه مرا * * * ای شب غمها دگر خوابم نمی آید مگر چون ماه شبهای سیه باز آوری یار مرا * * * یا بیاور یار من در خواب من یا بکن صبح این شب تار مرا * * * آسمان و شب همه مرحم نباشد بر دلم من غزل می گویم از دل درمان کنی درد مرا * * * قصد من از غزل گفتن همین باشد تو را یا بمان با مکن و یا خنجر بزن قلب مرا
بي وفا يار ترك ياران كرده اي اي بي وفــــــــا يار اين كند ؟ دل ز پيمـــــــــــــان بر كرفتن هيج دادار اين كند ؟ ترك ما كردي و كردي دشمني با دوستــــــــــــان شرم بادت زين عمـــــــــل ها يار با يار اين كند میروم شـایـد فــرامـــوشت کـــنم من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
Power By:
LoxBlog.Com |